سرزمین خاطره ها



مجسمه یعقوب لیث صفار

مجسمه یعقوب لیث صفار قبل از انقلاب ساخته شد . اینکه توسط چه شرکتی و کجا ساخته شد اهمیتی ندارد آنچه مهم است این بود که مجسمه قبل از پایان ساخت میدان یعقوب لیث در انتهای خیابان طالقانی آماده شد . میدان یعقوب لیث تلی از خاک بود اکه مجسمه را آوردند . در این اوضاع و احوال انقلاب به پیروزی رسید . یکی از اشیائی که مورد غضب مردم بود مجسمه بود . زیرا آنها را نماد بت و طاغوت میدانستند مردم مجسمه ها را یکی یکی پایین میکشیدند لذا هیچ کس جرات نداشت در خصوص نصب این مجسمه حرفی به میان آورد  . مجسمه بعقوب لیث را ابتدای جاده شهید آباد (محل میدان مادر فعلی ) که آن موقع بیابان بود روی زمین خوابانیدتد . سر اسب و نیم تنه بالایی اسب درون جعبه چوبی و نیم تنه پایین اسب از جعبه بیرون بود . در آفتاب و باران و خاک روی زمین محل بازی بچه ها شده بود . ظاهرا" جنس ف مجسمه از آلیاژ ارزشمندی ساخته شده بود لذا سارقین تلاش کرده بودند که قطعاطی از آن را کنده و به سرقت ببرند در خصوص دم اسب مطمئن نیستم اما دو اندام از منطقه شرمگاهی اسب را به دلیل بیضی بودن و سنگینی ف کنده و به سرقت برده بودند . خبرش به شکل خنده داری بین همشهریان دهان به دهان میگشت : فَمیدیهَ؟ اسب یعقوب لیثهَ دوزیدِنهَ؟ گُندا

 

الان من خبر ندارم که اسب جناب یعقوب لیث آن دو اندام را دارد یا نه ؟ و اگر دارد آیا سارقین دستگیر شدند یا شرکت سازنده یک جفت گُند جدید برای اسب ساخت تا اسب یعقوب لیث بی گُندنماند .

 


 

سبقت در شهادت 

شهید ناصر صانعی بچه محل ما بود. اما بدلایلی  خیلی با هم مَچ نبودیم . حتی بیاد نداشتم که هرگز یکدیگر را به نام صدا بزنیم .

گاهی که از جلو مغازه نجاری پدرش که با منزلشان یکی بود رد میشدم او را میدیدم اما دریغ از یک سلام و علیک ساده که بینمان رد و بدل شده باشد. اینها را گفتم تا بدانید چقدر با هم غریبه بودیم. حتی در آن تابستان گرم وقتی او را در پشت خاکریز در منطقه پاسگاه زید دیدم تعجب کردم . غرور خود بینی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود زمانی مانند گل آب دیده وا رفت که گلوله توپ در دو متری مان فرود آمد و من پس از معاینه بدنم دریافتم که هیچ ترکشی به من اصابت نکرده است .اما فواره خون از دست و سینه ناصر بالا می زد . در یک لحظه با صدای الله و اکبرش به خود آمدم . نامم را به گونه ایی صدا میزد که انگار سالها در جان هم بوده ایم گفت : من شهید شدم ! دستش را گرفتم دلداریش دادم که ترکش فقط به دستش خورده است اما او خود میدانست که آسمانی است . وقتی آمبولانس حامل او ازما دور میشد چهره اش برنده ایی را مینمود که با زبان بی زبانی میگفت : دیدی من بردم ؟ دیدی تو فقط ادعا بودی ؟ سید دیدی تو همه اش ادعا بودی ؟ اما برنده اصلی من بودم . آری ناصر برنده شد و من بازنده بازنده ایی که داغ شرم را برای همیشه با خود حمل میکردم .

وقتی خبر شهادتش را شنیدم بی اختیار آیه شریفه السابقون السابقون اولئک المقربون  زیر لبم جاری شد . دلم را خوش کردم به اینکه شاید ما مانده ایم تا شهید آینده شویم تا آینده بماند اما .


برق چشمان پدر یا مادر شهید را موقع تحویل گرفتن قالیچه هرگز فراموش نکرده ام .

 

برنامه دیدار با خانواده های معظم شهدا برنامه ایی بود که در طول جنگ هرگز تعطیل نشد .همیشه حداقل یک مینی بوس جمع می شدیم و با هماهنگی قبلی معمولا" در عصرهای دوشنبه انجام می شد نقش من در این برنامه ها عموما" به عنوان مجری بود پس از احوال پرسی و استقرار افراد در محلی که پدر، مادر ، برادر و یا یکی از بستگان شهید راهنمایی میکردند من شعری کوتاه و حماسی میخواندم . پس از آن با اعلام خودم قرائت قران مجید بود . بعد از آن بار دیگر شعر یا کلامی کوتاه از بزرگان میخواندم و باز هم با اعلام خودم سخنران که معمولا" از برادران خودمان بود به سخنرانی می پرداخت . مجلسی آراسته می شد مزین به نام شهید ، مزین به نام امام و فضایی آکنده از حزن و عشق . باور کنید عطر وجودی شهید بود که فضای محقر اکثر خانه ها را پر میکرد و اشکهایمان توان ماندن در کیسه های تنگ چشمانمان را نداشتند . در آخر مجلس من می گفتم : اکنون پیام امام خطاب به خانواده های معظم شهدا که با خط مبارک خودشان نوشته اند قرائت و سپس تقدیم خانواده معظم شهید میشود و با صدای رسا میخواندم : رحمت خداوند بر شهیدان بزرگی که با خون پاک خود درخت پر برکت اسلام عزیز را آبیاری و بارور نمودند درود اولیاء حق این جملات سالها ورد زبانم در تنهایی هایم بود . برق چشمان پدر یا مادر شهید را موقع تحویل گرفتن قالیچه هرگز فراموش نکرده ام .

 

پیام امام

بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم

رحمت خداوند بر شهیدان بزرگی که با خون پاک خود درخت پر برکت اسلام عزیز را آبیاری و بارور نمودند. درود اولیای حق در طول تاریخ بر رزمندگان راه هدف؛ از ارتش و سپاه و بسیج و دیگر فداکاران قوای مسلح نظامی و انتظامی و عشایری و مردمی، که با قدرت الهی دست تبهکاران داخلی و خارجی را از به میهن اسلامی قطع کردند.

و آفرین بر مادران و پدران متعهدی که چنین فرزندان سلحشور و عاشقی را در دامن پر برکت خود تربیت نمودند. و سلام بر ملت عظیم الشأن ایران که همچون سدی عظیم در مقابل ابرقدرتان شرق و غرب استقامت کردند. و صلوات و سلام بر بازماندگان شجاع و صبور شهدا و بر بندگان شایستۀ پروردگار.

۶۱/۲/۱۸

روح‏اللّه‏ ال الخمینی


تقدیم به روح پر فتوح شهید والا مقام غلامعلی قنادان

 

خانواده شهید غلامعلی قنادان از آبادان یا خرمشهر به دزفول آمدنده بودند . من در کلاس با او آشنا شده بودم

خیلی آرام بود. مهرماه ۵۹ با شروع جنگ بجای کلاس هر کس گوشه ایی برای خدمت پیدا کرده بود . در

مهر ماه ۶۰ فرصتی پیدا شد تا تحصیلات نا تمام را ادامه دهیم گفتند بخاطر امنیت ، دبیرستان طالقانی را به

محل دانشسرای مقدماتی واقع در پشت قبرستان بهشت علی انتقال داده اند . حدود اسفند ۶۰ بود که همه

خود را برای عملیات فتح المبین آماده میکردند. آن روز ریاضی داشتیم سکوت کلاس با چند ضربه به شیشه

در هم شکسته شد در که باز شد شهید غلامعلی قنادان بود از دبیر ریاضی* اجازه خواست به او یک دقیقه

فرصت دهد تا برای اعزام به جبهه از همکلاسی های خود خدا حافظی کند. هیچکس تصور نمیکرد که دبیر این

اجازه را به او ندهد علی اجازه نیافت با همکلاسی های خود خدا حافظی کند اما در نگاه آخرش علاوه بر خدا

حافظی حرفهای زیادی نهفته بود . علی با نگاه ، خدا حافظی کرد و رفت . رفتنی بدون صدا حتی کمتر از

صدای بال پرندگان . شهید قنادان از سبقت گیرندگان فتح المبین بود .

روح بلندش قرین رحمت واسعه الهی باد

*دبیرریاضی از طرفداران یکی از گروهکهای معاند بود

از چپ به راست  نفر دوم نشسته شهید علی قنادان

 


بالا نوبس : این پست را بنا به توصیه برادر ارجمندم حاج امیر نیکوروش نوشته ام .

مرحوم سید محمدی صائبی نیا پدر شهید سید مجتبی صائبی نیا ( والد حقیر ) به راستی عاشق اجداد طاهرینش اهل بیت عصمت و طهارت بود . هنگام سقوط رژیم صدام ملعون و سلطه آمریکا در عراق فراق مولایش را تاب نیاورد و علی رغم کهولت سن و پیاده روی های شبانه در آن زمان به همراه گروه مسجد کرناسیان به عتبات مقدسه مشرف شدند . گریه هایش در حرم مطهر سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام زبان زد همراهان ایشان بود . در تیرماه 1383 با تلاش فراوان برای تشرف به سرزمین وحی اقدام نمودند اما حجش مانند جدش حضرت سید الشهدا در شهر پیامبر مدینه طیبه ابتر ماند و 2 روز مانده به حرکت کاروان به سوی مکه معظمه در شهر پیامبر صلی الله علیه و آله به علت عارضه قلبی روحش به ملکوت اعلی پر کشید و  در خاک مقدس بقیع در کنار اجداد طاهرینش آرام گرفت . در سفر اخیرم به سرزمین وحی زهی خیال باطل بود تا مطابق کروکی مدفن ایشان که توسط مدیر کاروانشان ارائه شده بود نشانی پیدا کنم . غربت ائمه بقیع را که ببینی به مخیله ات هم خطور نمیکند تا بدنبال مزار نزدیکترین کسانت باشی . لذا در گوشه ایی در میان قبور مظلوم ائمه بقیع نشستم و فاتحه و قرانی خوشا به حال آنان که با عشق به اهل بیت زیستند و اهل بیت هم پاسخ عشقشان را دادند و در آغوششان گرفتند . روحش شاد .

نفر اول سمت چپ مرحوم پدرم سید محمدی صائبی نیا نسب ایشان با 27 واسطه به امام هفتم حضرت امام موسی کاظم علیه السلام میرسد .

سید


در شهر خودم نبودم تا از شهدای کربلای 4 بگویم ، از مظلومیت این شهدا هرچه بگویی کم است ، در شهر خودم نبودم اما در شهر رسول الله مدینه طیبه بودم ، شکر گزار درگاه احدیت بودم که در سالروز شهادت این شهدای مظلوم نایب ایاره این شهدا خصوصا" برادر شهیدم سید مظلوم  سید مجتبی صائبی نیا بودم ، شکرگزار درگاه احدیت حضرت حق هستم که در سالروز شهادت خاتم پیامبرانش حضرت محمد ابن عبدالله صلی الله علیه و آله و سبط اکبرش حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام در کنار مضجع و مزار این امامان مظلوم باشم و در نهایت خداوند بزرگ و مهربان را شاکرم که در این ایام مقدس در کنار مزار منور مرحوم پدرم سید محمدی صائبی نیا در بقیع باشم .

عکس را از وبلاگ چمدان آبی برادر عزیزم حاج محمد حسین درچین گرفته ام . خوشا به حال آنان که در این مراسم بودند.

 


این دبیر گیج گنگ تاریخ انقلاب اسلامی این حادثه را ندید !!!!

21 آذر ماه 1356 هجری شمسی مصادف بود با اول محرم سال 1398 هجری قمری . این تاریخ را به خاطر بسپارید چون قبل از قیام خونین 19 دی قم بوده که در هیچ جا از تاریخ انقلاب اسلامی ثبت نشده است .در دهه اول ماه محرم این سال قرار بود در مسجد حضرت امام سجاد علیه السلام  یک به نام آقای آل اسحق سخنرانی کند شب اول مراسم ، در میان شور و اشتیاق جوانان انقلابی دزفول برگزار شد اما در شب دوم در حالی که مسجد مملو از جوانان پر شور بود از آقای آل اسحق خبری نبود . ساعتی گذشت اما خبری از سخنران نبود . خبری دهان به دهان بین حضار پخش شد مبنی بر اینکه ایشان توسط ساواک دستگیر شده و عامل دستگیری ایشان یکی از شخصیت های مهم دزفول بوده است با انتشار این خبر جمعیت مانند بمب ترکید و  سیل جوانان دزفولی حرکت کردند و با شعارهای کوبنده و در دل تاریک شب از کوچه پس کوچه ها آمدند و به منزل آن شخصیت هجوم بردند. بنده خدا معلوم نبود در منزل است یا نه. خیلی ها سنگ و آجر درخانه ایشان انداختند البته من خدا وکیلی این کار را نکردم چون احساس میکردم تا یک خبر ثابت نشود نمی توان اقدامی انجام داد .خلاصه سیل جمعیت وارد خیابان  قلعه شدند و از میدان امام گذشته و وارد خیابان طالقانی شدند. من دوچرخه به دست همراه شهید غلامرضا صفایی که از همکلاسی هایم در دبیرستان طالقانی بود در میان جمعیت بودم .در طول مسیر شبشه های اکثر بانک ها خرد می شد.جمعیت با مشت های گره گرده مرگ بر شاه گویان به طرف انتهای خیابان طالقانی می رفتند به سینما جاوید (آپادانا ) که رسیدند از قضا یک فیلم مستهجن در حال اکران بود . شیشه هایش که خرد شد تعدادی از تماشاگران فیلم هراسان از سالن بیرون آمدند اما با باران سنگ و آجر روبرو شدند . صدای فریادها که به ژاندارمری رسید ژندارمها با زیرپوش و باتوم و برخی مسلح آمدند و جمعیت را متفرق کردند یکی از آنها دستش را به ترکبند دوچرخه من رساند اما  موفق به گرفتن آن نشد و من موفق به فرار شدم .

دزفول هم این بار مانند جنگ تحمیلی باز هم الف بود اما در هیچ جا این حادثه ثبت نشد و قم استارتر انقلاب اسلامی در قیام 19 دی نام گرفت . چرایش را نمی دانم !!!!


تیَم دید دونوم نَدید اِشکَمُم گفت ایی  غِرغُ چه بید !!!!ا

این ضرب المثل بسیار پر محتوای قدیمی برای زمانی گفته میشود که زمان برای یک لذت بسیار کوتاه است . این روزها احساس می کنم که زبان حال وبلاگهاست . وبلاگ عمری کوتاه داشت . شبکه های اجتماعی یکی پس از دیگری مانند قارچ خلق شدند و وبلاگ را به ته صف راندند . این روزها پست جدیدی که مینویسی تا 3 روز اصلا بازدید کننده ندارد بعد هم در نهایت 5 بازدید کنند می آیند که 4 نفرشان حوصله کامنت نوشتن را ندارند و یک نفر هم سعی میکند کوتاه و مختصر برای خالی نماندن عربضه یک کامنت می نویسند . از طرفی طبق قانون مستمع گوینده را سر شوق آورد !! نبود خواننده نویسندگان وبلاگ را  از نوشتن پست جدید باز می دارد و این دور تسلسل مرتب تکرار میشود .در یک کلام وبلاگ نویسان برای دل خودشان می نویسند . خواننده ایی ندارند. وبلاگها حیف بودند و مانند گل عمری  کوتاه داشتند . پس خدا حافظ وبلاگها !!!! شما چه می گویید ؟؟؟؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

چرم مصنوعی مدیریت کارهای شخصی و سازمانی واتس لینک | لیست تمام گروه های واتساپ استان های ایران :) دیجیتال سل فال روزانه ,مداحی,,مدل لباس ,مدل مانتو ,زندگی ,سلامت !هـــیــس! محمد رضا مهری | گاه نوشت ها مجله تفریحی کم نام قدرت روح انسان